جک فیلن، قهرمان این رمان متفاوت و خواندنی، در اثر حادثهای به کما میرود. در عالم بیهوشی، با قهرمان زندگیاش یعنی ارنست همینگوی، نویسندهٔ بزرگ و درگذشته، ملاقات میکند. این دو طی معاشرتی چهارروزه دربارهٔ زندگی پس از مرگ و سرگذشت همینگوی صحبت میکنند و حتی به ملاقات مکانها و آدمهای معروف دورانِ زندگی او میروند. تام وینتون، در قالب داستانی پرکشش، خواننده را با زندگی و شخصیت همینگوی آشنا میکند؛ و بین درونمایهٔ ادبی داستان و خمیرمایهٔ طنز و شوخطبعی آن، تعادل مناسبی برقرار میسازد. پایان ماجرا نیز غافلگیرکننده است، بیاینکه اتفاق شگرفی در انتظارمان باشد.
برشی از کتاب:
به خودم گفتم: وای، عالی شد! الان شروع میشود! گیر یکی از آن آدمهای خلوچلی افتادم که خودشان را همینگوی فرض میکنند. میخواستم بدون اینکه حتی جوابش را بدهم از آنجا بروم، اما نتوانستم. باید دستکم یک نگاه به این دلقک میانداختم. از گوشهٔ چشم زیر نظرش گرفتم و کمکم سرم را برگرداندم. اولازهمه متوجه شدم تقریباً همقد من است که البته چیز عجیبی نبود. اما وقتی توانستم صورتش را کامل ببینم، چنان از جایم پریدم که انگار برق فشارقوی به من وصل کرده بودند. در کسری از ثانیه دهانم باز ماند، سرم رفت عقب و ابروهایم چسبید به رستنگاه موهایم. نگاهم میخکوب شد و چشمهایم تقریباً بهاندازهٔ دهانم باز ماند. سرم را تکان دادم، محکم تکان دادم، انگار میخواستم صدای پیچ یا مهرهای را که در مغزم شُل شده باشد، بشنوم. بعد گفتم: «خدای مهربان! خودتی! مطمئنم خُل شدم!»
خرید کتاب 4 روز با روح همینگوی
جستجوی کتاب 4 روز با روح همینگوی در گودریدز
معرفی کتاب 4 روز با روح همینگوی از نگاه کاربران
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
کتاب های مرتبط با - کتاب 4 روز با روح همینگوی
برشی از کتاب:
به خودم گفتم: وای، عالی شد! الان شروع میشود! گیر یکی از آن آدمهای خلوچلی افتادم که خودشان را همینگوی فرض میکنند. میخواستم بدون اینکه حتی جوابش را بدهم از آنجا بروم، اما نتوانستم. باید دستکم یک نگاه به این دلقک میانداختم. از گوشهٔ چشم زیر نظرش گرفتم و کمکم سرم را برگرداندم. اولازهمه متوجه شدم تقریباً همقد من است که البته چیز عجیبی نبود. اما وقتی توانستم صورتش را کامل ببینم، چنان از جایم پریدم که انگار برق فشارقوی به من وصل کرده بودند. در کسری از ثانیه دهانم باز ماند، سرم رفت عقب و ابروهایم چسبید به رستنگاه موهایم. نگاهم میخکوب شد و چشمهایم تقریباً بهاندازهٔ دهانم باز ماند. سرم را تکان دادم، محکم تکان دادم، انگار میخواستم صدای پیچ یا مهرهای را که در مغزم شُل شده باشد، بشنوم. بعد گفتم: «خدای مهربان! خودتی! مطمئنم خُل شدم!»
خرید کتاب 4 روز با روح همینگوی
جستجوی کتاب 4 روز با روح همینگوی در گودریدز
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی
مشاهده لینک اصلی