شازده کوچولو ساکن سیّارهی کوچکی بهاندازهی یکخانهی معمولی است و درآنجا گل ِ بیهمتایی دارد که مایهی همهی عواطف و دلخوشیها و رنجهای اوست. خواننده اندکاندک با سرگذشتِ اینموجودِ کوچولوی دوستداشتنی آشنا میشود و پی میبرد که چرا او روزی تصمیم بهترکِ وطن میگیرد و پساز عبور از ششسیّاره به سیّارهی هفتم، یعنی کرهی زمین میرسد. در اینجا با روباهی آشنا میشود که مهمترین راز ِ زندهگی را بر او آشکار میکند.
شازده کوچولو، اثر جاودانِ آنتوان دو سَنت اگزوپری، نویسندهی معاصر فرانسوی (1900- 1944) تاکنون به بیشاز صدزبان، و در بعضیاز زبانها چندینبار، ترجمه شده و پساز انجیل پُرخوانندهترین کتاب در سراسر ِ جهان است. برطبق ِ یک نظرسنجی که درسالِ 1999 در فرانسه بهعمل آمد و در روزنامهی پاریزین بهچاپ رسید، شازده کوچولو محبوبترین کتاب ِ مردم در قرنِ بیستم بوده و ازینرو «کتاب قرن» نام گرفته است.
تصویرهای کتاب، همه اثر ِ قلمی ِ خودِ نویسنده است.
خرید کتاب شازده کوچولو
جستجوی کتاب شازده کوچولو در گودریدز
معرفی کتاب شازده کوچولو از نگاه کاربران
574. The Little Prince, Antoine de Saint-Exupéry
شازده کوچولو؛ مسافر کوچولو، شهریار کوچولو و عنوانهای دیگر - آنتوان دو سنت اگزوپری (امیرکبیر و ...) ادبیات
با این عنوانها چاپ شده است: شازاده بچکۆله - مهتاب حسینی در 100 ص؛ شازاده چکوله - کردی مترجم مصطفی ایلخانی زاده در 154 ص؛ با همین عنوان ترجمه آرش امجدی در 136 ص؛ با همین عنوان وهاب جیهانی در 119 ص؛ شازده وه شله - کردی با ترجمه کورش امینی در 96 ص؛ شازایه توچگه - کردی ترجمه محسن امینی در 127 ص؛ شازده چکول - کردی میلاد ملایی در 54 ص؛ شازده کوچولو مترجم ها: شورا پیرزاده در 99 ص؛ محمد قاضی در 113 ص بیش از شصت چاپ دارد؛ ترجمه ابوالحسن نجفی در 117 ص؛ بابک اندیشه در 106 ص؛ احمد شاملو در 103 ص بارها چاپ شده؛ فریده مهدوی دامغانی در 316 ص؛ مصطفی رحماندوست در 127 ص ده بار چاپ شده؛ اصغر رستگار در 101 ص؛ دل آرا قهرمان در 96 ص؛ حسین جاوید در 120 ص؛ ایرج انور در 140 ص؛ سحر جعفری صرافی در 160 ص؛ مهرداد انتظاری در 87 ص؛ کاوه میرعباسی در 112 ص؛ رضا خاکیانی در 110 ص؛ فرزام حبیبی اصفهانی در 112 ص؛ مرتضی سعیدی در 120 ص؛ مجتبی پایدار در 119 ص؛ رضا زارع در 120 ص؛ پرویز شهدی در 128 ص؛ محمدرضا صامتی در 112 ص؛ محمدعلی اخوان در 105 ص؛ جمشید بهرامیان در 148 ص؛ هانیه فهیمی در 120 ص؛ رامسس بصیر در 104 ص؛ سمانه رضائیان در 104 ص؛ غلامرضا یاسی پور در 96 ص؛ مریم صبوری در 192 ص؛ حسین غیوری در 170 ص؛ مهسا حمیدیان در 51 ص؛ میلاد یداللهی در 102 ص؛ مهری محمدی مقدم در 96 ص؛ زهرا تیرانی در 103 ص؛ لیلاسادات محمودی در 164 ص؛ محمدجواد انتظاری در 120 ص؛ غزاله ابراهیمی در 128 ص؛ مریم خرازیان در 120 ص؛ مدیا کاشیگر در 136 ص؛ محمدعلی عزیزی در 152 ص؛ الهام ذوالقدر در 189 ص؛ فاطمه نظرآهاری در 136 ص؛ زهره مستی در 128 ص؛ حمیدرضا غیوری در 98 ص؛ اسدالله غفوری ثانی در 116 ص؛ شادی ابطحی در 152 ص؛ محمدتقی بهرامی حران در 104 ص؛ محمدرضا صامتی در 176 ص؛ محمدرضا محمدحسینی در 112 ص؛ فهیمه شهرابی فراهانی در 131 ص؛ بهاره عزیزی در 120 ص؛ مولود محمدی در 143 ص؛ شهناز مجیدی در 184 ص؛ هانیه حق نبی مطلق در 111 ص؛ سعید هاشمی در 96 ص؛ سمانه فلاح در 96 ص؛ حمیدرضا زین الدین در 120 ص؛ شبنم اقبال زاده در 88 ص؛ رضا طاهری در 72 ص؛ فاطمه امینی در 220 ص؛ محمد مجلسی 142 ص؛ بهزاد بیگی در 112 ص؛ با عنوان: شاهزاده سرزمین عشق، چیستا یثربی در 54 ص؛ با عنوان: شاهزاده کوچک: مریم شریف در 112 ص؛ هرمز ریاحی در 99 ص؛ با عنوان: شاهزاده کوچولو؛ شاهین فولادی در 120 ص؛ علی شکرالهی در 148 ص؛ با عنوان: شهریار کوچولو: احمد شاملو در 103 ص؛ با عنوان: مسافر کوچولو: فائزه سرمدی در 58 ص؛ علی محمدپور در 12 م؛ با عنوان نمایشنامه شازده کوچولو: عباس جوانمرد در 97 ص؛ با عنوان : شازا بووچکهله: رضوان متوسل؛
موسسه انتشارات نگاه، چاپ دوم این اثر را با نام «شهریار کوچولو» و برگردان «احمد شاملو» در سال 1373 منتشر کرده است
متن: ...؛ اما سرانجام، پس از مدتها راه رفتن از میان ریگها و صخره ها و برفها به جاده ای برخورد و هر جاده ای یکراست میرود سراغ آدمها. گفت: سلام. و مخاطبش گلستان پر گلی بود. گلها گفتند: سلام. شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همه شان عین گل خودش بودند. حیرتزده، ازشان پرسید: شماها کی هستید؟ گفتند: ما گل سرخیم. آهی کشید و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او، تو تمام عالم فقط همان یکی هست، و حالا پنجهزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان. فکر کرد: اگر گل من این را میدید بدجوری از رو میرفت. پشت سر هم بنا میکرد سرفه کردن، و برای اینکه از هوشدن فرار کند، خودش را به مردن میزد، و من هم مجبور میشدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه برای سرشکسته کردن من هم شده بود راستی راستی میمرد. و باز تو دلش گفت: مرا باش که فقط با یک گل، خودم را دولتمند عالم خیال میکردم، در صورتیکه آنچه دارم فقط یک گل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتشفشانی که تا سر زانومند و شاید هم یکیشان تا ابد خاموش بماند، شهریار چندان پرشوکتی به حساب نمیآیم. افتاد رو سبزه ها و زد زیر گریه. آن وقت بود که سر و کله ی روباه پیدا شد. روباه گفت: سلام. شهریار کوچولو برگشت، اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: سلام. صدا گفت: من اینجام، زیر درخت سیب. شهریار کوچولو گفت: کی هستی تو؟ عجب خوشگلی. روباه گفت: یک روباهم من. شهریار کوچولو گفت: بیا با من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته. روباه گفت: نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهلی ام نکرده اند آخر. شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: معذرت میخواهم. اما فکری کرد و پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چی میگردی؟ شهریار کوچولو گفت: پی آدمها میگردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. اینش اسباب دلخوری است. اما مرغ و ماکیان هم پرورش میدهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ میگردی؟ شهریار کوچولو گفت: نه، پی دوست میگردم. اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: چیزی است که پاک فراموش شده. معنی اش ایجاد علاقه کردن است. ایجاد علاقه کردن؟ روباه گفت: معلوم است. تو الان واسه من یک پسربچه ای مثل صدهزار پسربچه ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم برای تو یک روباهم مثل صدهزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هردوتامان به هم احتیاج پیدا میکنیم. تو برای من میان همه ی عالم موجود یگانه ای میشوی و من برای تو. شهریار کوچولو گفت: کم کم دارد دستگیرم میشود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد. روباه گفت: بعید نیست. رو این کره زمین هزار جور چیز میشود دید. شهریار کوچولو گفت: اوه نه. آن روی کره زمین نیست. روباه انگار حسابی حیرت کرده بود و گفت: رو یک سیاره دیگر است؟ _ آره. _ تو آن سیاره شکارچی هم هست؟ _ نه. _ محشر است مرغ و ماکیان چطور؟ _نه. روباه آه کشان گفت: همیشه خدا یک پای بساط لنگ است. اما پی حرفش را گرفت و گفت: زندگی یکنواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم، آدمها مرا. همه ی مرغها عین هم اند، همه ی آدمها هم عین هم اند . این وضع یکخرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی، انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را میشناسم که با هر صدای پای دیگری فرق داشته میکند. صدای پای دیگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم، اما صدای پای تو، مثل نغمه ای مرا از لانه ام میکشد بیرون. تازه، نگاه کن آنجا، گندمزار را میبینی؟ برای من که نان نمیخورم گندم چیز بی فایده ای است. پس گندمزار هم مرا یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تأسف است. اما تو، موهایت رنگ طلا است. پس وقتی اهلی ام کردی محشر میشود. گندم که طلایی رنگ است، مرا به یاد تو میاندازد، و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت. خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: اگر دلت میخواهد منو اهلی کن. شهریار کوچولو جواب داد: دلم که خیلی میخواهد، اما وقت چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر درآرم. روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی میکند میتواند سر درآرد. آدمها دیگر برای سر درآوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جوری حاضر آماده از دکان میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند، آدمها مانده اند بی دوست. تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن. شهریار کوچولو پرسید: راهش چیست؟ روباه جواب داد: باید خیلی خیلی صبور باشی، اولش یکخرده دورتر از من میگیری این جوری میان علفها مینشینی. من زیرچشمی نگاهت میکنم و تو لام تا کام هیچی نمیگویی، چون سرچشمه همه ی سوءتفاهمها زیر سر زبان است. عوضش میتوانی هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینی. فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد پیش روباه. روباه گفت: کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی، من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود، و هرچه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شورزدن و نگران شدن. آن وقت است که قدر خوشبختی را میفهمم. اما اگر تو هر وقت و بیوقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟ هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد. شهریار کوچولو گفت: رسم و رسوم یعنی چه؟ روباه گفت: این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطره ها رفته. این همان چیزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند. مثلا شکارچیهای ما میانِ خودشان رسمی دارند و آن اینست که پنجشنبه ها را با دخترهای ده میروند رقص. پس پنجشنبه ها بره کشان من است. برای خودم گردش کنان میروم تا دم موستان. حالا اگر شکارچیها وقت و بیوقت میرفتند رقص، همه ی روزهای شبیه هم میشد و من بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم. به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد. لحظه ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: آخ. نمیتوانم جلو اشکم را بگیرم. شهریار کوچولو گفت: تقصیر خودت است. من که بدت را نخواستم، خودت خواستی اهلی ات کنم. روباه گفت: همین طور است. شهریار کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازیر میشود. روباه گفت: همین طور است. شهریار کوچولو گفت: پس این ماجرا فایده ای به حال تو نداشته. روباه گفت: چرا، برای خاطر رنگ گندم. بعد گفت: برو یک بار دیگر گلها را ببین تا بفهمی که گل تو، تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنیم، و من به عنوان هدیه رازی را به تو میگویم. شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: شما سر سوزنی به گل من نمیمانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده، نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه ی عالم تک است. گلها حسابی از رو رفتند. شهریار کوچولو دوباره درآمد که: خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمیشود مرد. گفت و گو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر، گلی میبیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه ی شما سر است، چون فقط اوست که آبش داده ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته ام (جز دو سه تایی که میبایست پروانه بشوند)، چون فقط اوست که پای گله گذاریها و خودنماییها و حتا گاهی بغ کردن و هیچی نگفتنهایش نشسته ام، چون او گل من است. و برگشت پیش روباه. گفت : خدانگهدار. روباه گفت: خدانگهدار. و اما رازی که گفتم خیلی ساده است. جز با چشم دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشم سر نمیبیند. شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند، تکرار کرد: نهاد و گوهر را چشم سر نمیبیند. روباه گفت: ارزش گل تو به قدری است که پاش صرف کرده ای. شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند، تکرار کرد: ... به قدر عمری است که پاش صرف کرده ام. روباه گفت: آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند، اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای نسبت به آنی که اهلی کرده ای، مسئولی. تو مسئول گلتی. شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند، تکرار کرد: من مسئول گلمم. ا. شربیانی
مشاهده لینک اصلی
سری اول که کتاب رو خوندم بهش 3 ستاره دادم ، به نظرم کتاب زیاد جالبی نبود،تا اینکه امروز یه بار دیگه کتاب رو با دقت بیشتری خوندم
بی نظیربود بی نظیر
:قسمت هایی از کتاب
اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی میکنه. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره را تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
یک روز دردِ دل کنان به من گفت: ه«حقش بود به حرفهاش گوش نمیدادم. هیچ وقت نباید به حرف گلها گوش داد. گل را فقط باید بوئید و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم را معطر میکرد گیرم من بلد نبودم چهجوری از آن لذت ببرم. قضیهی چنگالهای ببر که آن جور دَمَغم کردهبود میبایست دلم را نرم کرده باشد…»ه
یک روز دیگر هم به من گفت: ه«آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. من بایست روی کرد و کارِ او در بارهاش قضاوت میکردم نه روی گفتارش… عطرآگینم میکرد. دلم را روشن میکرد. نمیبایست ازش بگریزم. میبایست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلکهای معصومانهاش پنهان بود پی میبردم. گلها پُرَند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خامتر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!»ه
مشاهده لینک اصلی
مبالغه. به طور عملی از خواننده خواسته است که به نتیجه برسد که اگر شما آنرا @ نکنید، گناه شماست چون شما یک رشد کرده اید و فقط بچه ها می توانند ببینند که چه چیزی مهم است. حقیقت این است که چیزی برای رسیدن به آن وجود ندارد. دست و پا چلفتی، دست و پا چلفتی بر روی آنچه که در زندگی مهم است انجام می شود. به هیچ وجه اشتباه نیست، اما این نوعی از تعصب شبه علمی است که رؤسای فلسفه دوره ابتدایی در مورد آنها با هم بحث می کنند. آنها می خواهند با تفسیر الفاظی از طرح، به این دلیل که چرا جهنم نیست: یک مرد سقوط خود را هواپیما در صحرا، یک پسر کوچک بیگانه را که به او درس فلسفی می آموزد، تاریخچه ای برای او می آموزد، به خوبی هضم می کند، به طوری که او دوباره هیدرات می کند، دوست دارد که خود را هول کرده، خود را گمراه کند و از بین می رود، او اصلاح می کند هواپیما خود را و پرواز در خانه است و در مورد آن غمگین است، اما احساس می کند برای تجربه به عنوان او را تغییر کرده است خوشحال است. پیش بینی برای اخلاق؟ آن واقعا ساده است: @ این زمان است که شما برای گل رز خود را هدر رفته است که باعث افزایش گل رز شما می شود. @ یا به عبارت دیگر وقت خود را برای توسعه روابط صرف کنید، نگران نباشید در مورد چیزها، آنها مهم نیست، زمان شما صرف می کنید و چطور این آنرا خرج می کنید. یک فلسفه خوب، من آن را می گیرم، اما این کتاب احمقانه است.
مشاهده لینک اصلی
من تنها سه کتاب خوانده ام که احساس کردم جادویی بود: یک صد سال تنهایی، برای کشتن یک مشت زدن و این یکی. با این حال، این چیزی است که از دو نفر دیگر جدا می شود این است که این کتاب برای همه سنین است. در دوران کودکی من، در هند، یک مجله به نام @ Imprint @ (now defunct) بود. از انتشار مقالات و داستان های ادبی استفاده کرد. پدرم نسخه های رسمی دریافت کرد و او را به طور منظم به خانه آورد. یکی از مسائل مربوط به این داستان بود و او برای خواندن آن را به من داد. من شاید 10 تا 12 در آن زمان بودم. در ذهن من برداشتی ناخوشایند بود: من برای شاهزاده کوچک و گل سرخ افتخار خودم ناراحت شدم و به طور مداوم نگران شدم که آیا بز آن را می خورم. من در بزرگساالن احمقانه در سیاره های مختلف، به دنبال تعقیب ناخوشایند خودم. هنگامی که روباه و شاهزاده مجبور به جدا شدن بودند، غمگین شدم. و من گم شدم و گریه کردم در پایان. بعد از مدت طولانی این کتاب دوباره خواند ... و ناگهان متوجه شدم که من یکی از آن بزرگسالان سیارک ها شده ام. من بعد از خواندن آن هنوز غمگین بودم اما اکنون غم و اندوه معنای عمیق تر داشت. این مرگ دوران کودکی بود که من در مورد آن خواندم. این کتاب گنجینه ای منحصر به فرد است. پوزیتیچر 2015 ژوئیه 22 - من چند روز پیش این کتاب را به پسرم دادم. امیدوارم جهنم آن را بخواند - هنوز به طور کامل به یک بزرگسال احمقانه تبدیل نشده است.
مشاهده لینک اصلی
بسیار با ارزش.
مشاهده لینک اصلی
وو، کجاست فراموش کرده ام که همیشه می گویم که من یک بررسی کامل از این را نوشتم و آن را در وبلاگ ol فرستادم. زندگی من قطعا با هم است و در همه یک ظروف سرباز یا مسافر نیست. اینجا را پیدا کنید: https: //emmareadstoomuch.wordpress.co .... همراه با یک بررسی از شاهزاده خانم کوچک، درست است؟ من فکر می کنم آن بسیار زیبا است .--------------------------- این کتاب فقط به عنوان دوست داشتنی بار دوم به عنوان آن را برای اولین بار بود. (و تقریبا به اندازه انگلیسی انگلیسی به عنوان فرانسوی) مطمئن نیستم که بتوانم به طور گسترده در این کتاب بنویسیم. آن را فقط دوست داشتنی و فوق العاده، و واقعا به نظر می رسد یکی از آن کتاب ها است که یکی دیگر از جنبه با هر reading.lovelovelove این یکی را نشان می دهد.
مشاهده لینک اصلی
در زیرزمینی زیرزمینی توالت عمومی قفل شده است. شاهزاده کوچولو به آرامی بیدار می شود، ساعت ها سرد شده است. خونریزی از ناحیه بازویش است. او می یابد که او به وسیله پایه های پایه به دیوار زنجیر شده است. یک شخص دیگر به اشتراک گذاشتن مشکل خود را دارد. این خرس نیز به دیوار مقابل متصل است. در مرکز کف جسد چیزی است که به نظر می رسد در یک خون آشام است. در نزدیکی جسد یک تفنگ، ضبط کننده نوار و یک اره است. â € œGrownups بسیار عجیب و غریب، â € گفت: شاهزاده کوچولو به خود، متاسفانه.
مشاهده لینک اصلی
کتاب های مرتبط با - کتاب شازده کوچولو
شازده کوچولو، اثر جاودانِ آنتوان دو سَنت اگزوپری، نویسندهی معاصر فرانسوی (1900- 1944) تاکنون به بیشاز صدزبان، و در بعضیاز زبانها چندینبار، ترجمه شده و پساز انجیل پُرخوانندهترین کتاب در سراسر ِ جهان است. برطبق ِ یک نظرسنجی که درسالِ 1999 در فرانسه بهعمل آمد و در روزنامهی پاریزین بهچاپ رسید، شازده کوچولو محبوبترین کتاب ِ مردم در قرنِ بیستم بوده و ازینرو «کتاب قرن» نام گرفته است.
تصویرهای کتاب، همه اثر ِ قلمی ِ خودِ نویسنده است.
خرید کتاب شازده کوچولو
جستجوی کتاب شازده کوچولو در گودریدز
شازده کوچولو؛ مسافر کوچولو، شهریار کوچولو و عنوانهای دیگر - آنتوان دو سنت اگزوپری (امیرکبیر و ...) ادبیات
با این عنوانها چاپ شده است: شازاده بچکۆله - مهتاب حسینی در 100 ص؛ شازاده چکوله - کردی مترجم مصطفی ایلخانی زاده در 154 ص؛ با همین عنوان ترجمه آرش امجدی در 136 ص؛ با همین عنوان وهاب جیهانی در 119 ص؛ شازده وه شله - کردی با ترجمه کورش امینی در 96 ص؛ شازایه توچگه - کردی ترجمه محسن امینی در 127 ص؛ شازده چکول - کردی میلاد ملایی در 54 ص؛ شازده کوچولو مترجم ها: شورا پیرزاده در 99 ص؛ محمد قاضی در 113 ص بیش از شصت چاپ دارد؛ ترجمه ابوالحسن نجفی در 117 ص؛ بابک اندیشه در 106 ص؛ احمد شاملو در 103 ص بارها چاپ شده؛ فریده مهدوی دامغانی در 316 ص؛ مصطفی رحماندوست در 127 ص ده بار چاپ شده؛ اصغر رستگار در 101 ص؛ دل آرا قهرمان در 96 ص؛ حسین جاوید در 120 ص؛ ایرج انور در 140 ص؛ سحر جعفری صرافی در 160 ص؛ مهرداد انتظاری در 87 ص؛ کاوه میرعباسی در 112 ص؛ رضا خاکیانی در 110 ص؛ فرزام حبیبی اصفهانی در 112 ص؛ مرتضی سعیدی در 120 ص؛ مجتبی پایدار در 119 ص؛ رضا زارع در 120 ص؛ پرویز شهدی در 128 ص؛ محمدرضا صامتی در 112 ص؛ محمدعلی اخوان در 105 ص؛ جمشید بهرامیان در 148 ص؛ هانیه فهیمی در 120 ص؛ رامسس بصیر در 104 ص؛ سمانه رضائیان در 104 ص؛ غلامرضا یاسی پور در 96 ص؛ مریم صبوری در 192 ص؛ حسین غیوری در 170 ص؛ مهسا حمیدیان در 51 ص؛ میلاد یداللهی در 102 ص؛ مهری محمدی مقدم در 96 ص؛ زهرا تیرانی در 103 ص؛ لیلاسادات محمودی در 164 ص؛ محمدجواد انتظاری در 120 ص؛ غزاله ابراهیمی در 128 ص؛ مریم خرازیان در 120 ص؛ مدیا کاشیگر در 136 ص؛ محمدعلی عزیزی در 152 ص؛ الهام ذوالقدر در 189 ص؛ فاطمه نظرآهاری در 136 ص؛ زهره مستی در 128 ص؛ حمیدرضا غیوری در 98 ص؛ اسدالله غفوری ثانی در 116 ص؛ شادی ابطحی در 152 ص؛ محمدتقی بهرامی حران در 104 ص؛ محمدرضا صامتی در 176 ص؛ محمدرضا محمدحسینی در 112 ص؛ فهیمه شهرابی فراهانی در 131 ص؛ بهاره عزیزی در 120 ص؛ مولود محمدی در 143 ص؛ شهناز مجیدی در 184 ص؛ هانیه حق نبی مطلق در 111 ص؛ سعید هاشمی در 96 ص؛ سمانه فلاح در 96 ص؛ حمیدرضا زین الدین در 120 ص؛ شبنم اقبال زاده در 88 ص؛ رضا طاهری در 72 ص؛ فاطمه امینی در 220 ص؛ محمد مجلسی 142 ص؛ بهزاد بیگی در 112 ص؛ با عنوان: شاهزاده سرزمین عشق، چیستا یثربی در 54 ص؛ با عنوان: شاهزاده کوچک: مریم شریف در 112 ص؛ هرمز ریاحی در 99 ص؛ با عنوان: شاهزاده کوچولو؛ شاهین فولادی در 120 ص؛ علی شکرالهی در 148 ص؛ با عنوان: شهریار کوچولو: احمد شاملو در 103 ص؛ با عنوان: مسافر کوچولو: فائزه سرمدی در 58 ص؛ علی محمدپور در 12 م؛ با عنوان نمایشنامه شازده کوچولو: عباس جوانمرد در 97 ص؛ با عنوان : شازا بووچکهله: رضوان متوسل؛
موسسه انتشارات نگاه، چاپ دوم این اثر را با نام «شهریار کوچولو» و برگردان «احمد شاملو» در سال 1373 منتشر کرده است
متن: ...؛ اما سرانجام، پس از مدتها راه رفتن از میان ریگها و صخره ها و برفها به جاده ای برخورد و هر جاده ای یکراست میرود سراغ آدمها. گفت: سلام. و مخاطبش گلستان پر گلی بود. گلها گفتند: سلام. شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همه شان عین گل خودش بودند. حیرتزده، ازشان پرسید: شماها کی هستید؟ گفتند: ما گل سرخیم. آهی کشید و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او، تو تمام عالم فقط همان یکی هست، و حالا پنجهزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان. فکر کرد: اگر گل من این را میدید بدجوری از رو میرفت. پشت سر هم بنا میکرد سرفه کردن، و برای اینکه از هوشدن فرار کند، خودش را به مردن میزد، و من هم مجبور میشدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه برای سرشکسته کردن من هم شده بود راستی راستی میمرد. و باز تو دلش گفت: مرا باش که فقط با یک گل، خودم را دولتمند عالم خیال میکردم، در صورتیکه آنچه دارم فقط یک گل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتشفشانی که تا سر زانومند و شاید هم یکیشان تا ابد خاموش بماند، شهریار چندان پرشوکتی به حساب نمیآیم. افتاد رو سبزه ها و زد زیر گریه. آن وقت بود که سر و کله ی روباه پیدا شد. روباه گفت: سلام. شهریار کوچولو برگشت، اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: سلام. صدا گفت: من اینجام، زیر درخت سیب. شهریار کوچولو گفت: کی هستی تو؟ عجب خوشگلی. روباه گفت: یک روباهم من. شهریار کوچولو گفت: بیا با من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته. روباه گفت: نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهلی ام نکرده اند آخر. شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: معذرت میخواهم. اما فکری کرد و پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چی میگردی؟ شهریار کوچولو گفت: پی آدمها میگردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. اینش اسباب دلخوری است. اما مرغ و ماکیان هم پرورش میدهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ میگردی؟ شهریار کوچولو گفت: نه، پی دوست میگردم. اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: چیزی است که پاک فراموش شده. معنی اش ایجاد علاقه کردن است. ایجاد علاقه کردن؟ روباه گفت: معلوم است. تو الان واسه من یک پسربچه ای مثل صدهزار پسربچه ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم برای تو یک روباهم مثل صدهزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هردوتامان به هم احتیاج پیدا میکنیم. تو برای من میان همه ی عالم موجود یگانه ای میشوی و من برای تو. شهریار کوچولو گفت: کم کم دارد دستگیرم میشود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد. روباه گفت: بعید نیست. رو این کره زمین هزار جور چیز میشود دید. شهریار کوچولو گفت: اوه نه. آن روی کره زمین نیست. روباه انگار حسابی حیرت کرده بود و گفت: رو یک سیاره دیگر است؟ _ آره. _ تو آن سیاره شکارچی هم هست؟ _ نه. _ محشر است مرغ و ماکیان چطور؟ _نه. روباه آه کشان گفت: همیشه خدا یک پای بساط لنگ است. اما پی حرفش را گرفت و گفت: زندگی یکنواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم، آدمها مرا. همه ی مرغها عین هم اند، همه ی آدمها هم عین هم اند . این وضع یکخرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی، انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را میشناسم که با هر صدای پای دیگری فرق داشته میکند. صدای پای دیگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم، اما صدای پای تو، مثل نغمه ای مرا از لانه ام میکشد بیرون. تازه، نگاه کن آنجا، گندمزار را میبینی؟ برای من که نان نمیخورم گندم چیز بی فایده ای است. پس گندمزار هم مرا یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تأسف است. اما تو، موهایت رنگ طلا است. پس وقتی اهلی ام کردی محشر میشود. گندم که طلایی رنگ است، مرا به یاد تو میاندازد، و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت. خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: اگر دلت میخواهد منو اهلی کن. شهریار کوچولو جواب داد: دلم که خیلی میخواهد، اما وقت چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر درآرم. روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی میکند میتواند سر درآرد. آدمها دیگر برای سر درآوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جوری حاضر آماده از دکان میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند، آدمها مانده اند بی دوست. تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن. شهریار کوچولو پرسید: راهش چیست؟ روباه جواب داد: باید خیلی خیلی صبور باشی، اولش یکخرده دورتر از من میگیری این جوری میان علفها مینشینی. من زیرچشمی نگاهت میکنم و تو لام تا کام هیچی نمیگویی، چون سرچشمه همه ی سوءتفاهمها زیر سر زبان است. عوضش میتوانی هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینی. فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد پیش روباه. روباه گفت: کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی، من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود، و هرچه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شورزدن و نگران شدن. آن وقت است که قدر خوشبختی را میفهمم. اما اگر تو هر وقت و بیوقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟ هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد. شهریار کوچولو گفت: رسم و رسوم یعنی چه؟ روباه گفت: این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطره ها رفته. این همان چیزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند. مثلا شکارچیهای ما میانِ خودشان رسمی دارند و آن اینست که پنجشنبه ها را با دخترهای ده میروند رقص. پس پنجشنبه ها بره کشان من است. برای خودم گردش کنان میروم تا دم موستان. حالا اگر شکارچیها وقت و بیوقت میرفتند رقص، همه ی روزهای شبیه هم میشد و من بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم. به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد. لحظه ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: آخ. نمیتوانم جلو اشکم را بگیرم. شهریار کوچولو گفت: تقصیر خودت است. من که بدت را نخواستم، خودت خواستی اهلی ات کنم. روباه گفت: همین طور است. شهریار کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازیر میشود. روباه گفت: همین طور است. شهریار کوچولو گفت: پس این ماجرا فایده ای به حال تو نداشته. روباه گفت: چرا، برای خاطر رنگ گندم. بعد گفت: برو یک بار دیگر گلها را ببین تا بفهمی که گل تو، تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنیم، و من به عنوان هدیه رازی را به تو میگویم. شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: شما سر سوزنی به گل من نمیمانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده، نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه ی عالم تک است. گلها حسابی از رو رفتند. شهریار کوچولو دوباره درآمد که: خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمیشود مرد. گفت و گو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر، گلی میبیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه ی شما سر است، چون فقط اوست که آبش داده ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته ام (جز دو سه تایی که میبایست پروانه بشوند)، چون فقط اوست که پای گله گذاریها و خودنماییها و حتا گاهی بغ کردن و هیچی نگفتنهایش نشسته ام، چون او گل من است. و برگشت پیش روباه. گفت : خدانگهدار. روباه گفت: خدانگهدار. و اما رازی که گفتم خیلی ساده است. جز با چشم دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشم سر نمیبیند. شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند، تکرار کرد: نهاد و گوهر را چشم سر نمیبیند. روباه گفت: ارزش گل تو به قدری است که پاش صرف کرده ای. شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند، تکرار کرد: ... به قدر عمری است که پاش صرف کرده ام. روباه گفت: آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند، اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای نسبت به آنی که اهلی کرده ای، مسئولی. تو مسئول گلتی. شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند، تکرار کرد: من مسئول گلمم. ا. شربیانی
مشاهده لینک اصلی
سری اول که کتاب رو خوندم بهش 3 ستاره دادم ، به نظرم کتاب زیاد جالبی نبود،تا اینکه امروز یه بار دیگه کتاب رو با دقت بیشتری خوندم
بی نظیربود بی نظیر
:قسمت هایی از کتاب
اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی میکنه. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره را تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
یک روز دردِ دل کنان به من گفت: ه«حقش بود به حرفهاش گوش نمیدادم. هیچ وقت نباید به حرف گلها گوش داد. گل را فقط باید بوئید و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم را معطر میکرد گیرم من بلد نبودم چهجوری از آن لذت ببرم. قضیهی چنگالهای ببر که آن جور دَمَغم کردهبود میبایست دلم را نرم کرده باشد…»ه
یک روز دیگر هم به من گفت: ه«آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. من بایست روی کرد و کارِ او در بارهاش قضاوت میکردم نه روی گفتارش… عطرآگینم میکرد. دلم را روشن میکرد. نمیبایست ازش بگریزم. میبایست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلکهای معصومانهاش پنهان بود پی میبردم. گلها پُرَند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خامتر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!»ه
مشاهده لینک اصلی
مبالغه. به طور عملی از خواننده خواسته است که به نتیجه برسد که اگر شما آنرا @ نکنید، گناه شماست چون شما یک رشد کرده اید و فقط بچه ها می توانند ببینند که چه چیزی مهم است. حقیقت این است که چیزی برای رسیدن به آن وجود ندارد. دست و پا چلفتی، دست و پا چلفتی بر روی آنچه که در زندگی مهم است انجام می شود. به هیچ وجه اشتباه نیست، اما این نوعی از تعصب شبه علمی است که رؤسای فلسفه دوره ابتدایی در مورد آنها با هم بحث می کنند. آنها می خواهند با تفسیر الفاظی از طرح، به این دلیل که چرا جهنم نیست: یک مرد سقوط خود را هواپیما در صحرا، یک پسر کوچک بیگانه را که به او درس فلسفی می آموزد، تاریخچه ای برای او می آموزد، به خوبی هضم می کند، به طوری که او دوباره هیدرات می کند، دوست دارد که خود را هول کرده، خود را گمراه کند و از بین می رود، او اصلاح می کند هواپیما خود را و پرواز در خانه است و در مورد آن غمگین است، اما احساس می کند برای تجربه به عنوان او را تغییر کرده است خوشحال است. پیش بینی برای اخلاق؟ آن واقعا ساده است: @ این زمان است که شما برای گل رز خود را هدر رفته است که باعث افزایش گل رز شما می شود. @ یا به عبارت دیگر وقت خود را برای توسعه روابط صرف کنید، نگران نباشید در مورد چیزها، آنها مهم نیست، زمان شما صرف می کنید و چطور این آنرا خرج می کنید. یک فلسفه خوب، من آن را می گیرم، اما این کتاب احمقانه است.
مشاهده لینک اصلی
من تنها سه کتاب خوانده ام که احساس کردم جادویی بود: یک صد سال تنهایی، برای کشتن یک مشت زدن و این یکی. با این حال، این چیزی است که از دو نفر دیگر جدا می شود این است که این کتاب برای همه سنین است. در دوران کودکی من، در هند، یک مجله به نام @ Imprint @ (now defunct) بود. از انتشار مقالات و داستان های ادبی استفاده کرد. پدرم نسخه های رسمی دریافت کرد و او را به طور منظم به خانه آورد. یکی از مسائل مربوط به این داستان بود و او برای خواندن آن را به من داد. من شاید 10 تا 12 در آن زمان بودم. در ذهن من برداشتی ناخوشایند بود: من برای شاهزاده کوچک و گل سرخ افتخار خودم ناراحت شدم و به طور مداوم نگران شدم که آیا بز آن را می خورم. من در بزرگساالن احمقانه در سیاره های مختلف، به دنبال تعقیب ناخوشایند خودم. هنگامی که روباه و شاهزاده مجبور به جدا شدن بودند، غمگین شدم. و من گم شدم و گریه کردم در پایان. بعد از مدت طولانی این کتاب دوباره خواند ... و ناگهان متوجه شدم که من یکی از آن بزرگسالان سیارک ها شده ام. من بعد از خواندن آن هنوز غمگین بودم اما اکنون غم و اندوه معنای عمیق تر داشت. این مرگ دوران کودکی بود که من در مورد آن خواندم. این کتاب گنجینه ای منحصر به فرد است. پوزیتیچر 2015 ژوئیه 22 - من چند روز پیش این کتاب را به پسرم دادم. امیدوارم جهنم آن را بخواند - هنوز به طور کامل به یک بزرگسال احمقانه تبدیل نشده است.
مشاهده لینک اصلی
بسیار با ارزش.
مشاهده لینک اصلی
وو، کجاست فراموش کرده ام که همیشه می گویم که من یک بررسی کامل از این را نوشتم و آن را در وبلاگ ol فرستادم. زندگی من قطعا با هم است و در همه یک ظروف سرباز یا مسافر نیست. اینجا را پیدا کنید: https: //emmareadstoomuch.wordpress.co .... همراه با یک بررسی از شاهزاده خانم کوچک، درست است؟ من فکر می کنم آن بسیار زیبا است .--------------------------- این کتاب فقط به عنوان دوست داشتنی بار دوم به عنوان آن را برای اولین بار بود. (و تقریبا به اندازه انگلیسی انگلیسی به عنوان فرانسوی) مطمئن نیستم که بتوانم به طور گسترده در این کتاب بنویسیم. آن را فقط دوست داشتنی و فوق العاده، و واقعا به نظر می رسد یکی از آن کتاب ها است که یکی دیگر از جنبه با هر reading.lovelovelove این یکی را نشان می دهد.
مشاهده لینک اصلی
در زیرزمینی زیرزمینی توالت عمومی قفل شده است. شاهزاده کوچولو به آرامی بیدار می شود، ساعت ها سرد شده است. خونریزی از ناحیه بازویش است. او می یابد که او به وسیله پایه های پایه به دیوار زنجیر شده است. یک شخص دیگر به اشتراک گذاشتن مشکل خود را دارد. این خرس نیز به دیوار مقابل متصل است. در مرکز کف جسد چیزی است که به نظر می رسد در یک خون آشام است. در نزدیکی جسد یک تفنگ، ضبط کننده نوار و یک اره است. â € œGrownups بسیار عجیب و غریب، â € گفت: شاهزاده کوچولو به خود، متاسفانه.
مشاهده لینک اصلی