کتاب صدای افتادن اشیا

اثر خوآن گابریل واسکز از انتشارات نشر چشمه - مترجم: ونداد جلیلی-معروف ترین رمان ها

بسیاری منتقدان امروز می‌گویند «یک، دو، سه» ادبیات خواندنی آمریکای لاتین به‌ترتیب زمانی «صد سال تنهایی» نوشته‌ی گابریل گارسیا مارکز، «۲۶۶۶» نوشته‌ی روبرتو بولانیو و «صدای افتادن اشیا» نوشته‌ی خوآن گابریل واسکس است. صد سال تنهایی با ره‌آلیسم جادویی، ۲۶۶۶ با ره‌آلیسم درون‌گرا و صدای افتادن اشیا با سوپرره‌آلیسم نئوناتورالیستی به موضوعی جهانی می‌پردازند. موضوع صد سال تنهایی ورود بحران و مواجهه با بحران، موضوع ۲۶۶۶ جهانی‌سازی و سرمایه‌داری فوق پیش‌رفته و موضوع صدای افتادن اشیا صدور هم‌زمان بحران و بحران‌زدگان است. کتاب صدای افتادن اشیا در روایتی بسیار سنجیده و دقیق بدون هیچ‌گونه جهت‌گیری حقایقی را درباره‌ی وضعیت یک نفر کلمبیایی امروز بیان می‌کند و چنان روایت می‌کند که نمی‌شود جلو دیدگاه کتاب جبهه گرفت. مسایل کلانی از قبیل صدور بحران از آمریکا به کلمبیا در دهه‌ی شصت در قالب کمک‌های انسان‌دوستانه (و ضمناً صدور بحران‌زده‌ها به‌نام سپاه صلح و نیروهای مردمی) و قاچاق مواد مخدر چنان با مسایل درونی و روابط انسانی در هم آمیخته که نویسنده توانسته به‌خوبی خطوط داستان خود را پیش ببرد و خواننده را در سطوح مختلف با لایه‌های داستان خود درگیر کند. فضاسازی‌های بسیار دقیق، شخصیت‌های واقعی (سوپرره‌آلیسم) و احساسات درونی هر انسان براساس شخصیت‌اش، تکنیک خاص نویسنده در تغییر راوی و روایت و بسیاری نکات منحصربه‌فرد این کتاب موجب شده جوایزی از قبیل یکی از مهم‌ترین جایزه‌های ادبیات آمریکای لاتین و اسپانیا (آلفاگوآرا، ۲۰۱۱) را دریافت کند و در سال ۲۰۱۴ بزرگ‌ترین جایزه‌ی ادبیات جهان به‌لحاظ مبلغ (جایزه‌ی بین‌المللی دوبلین) به این کتاب داده شود. محض اطلاع آن‌ها که این‌قبیل اخبار را می‌پسندند، ازجمله جوایز دیگری که به این کتاب داده‌اند جایزه‌ی انجمن قلم انگلستان (۲۰۱۲)، جایزه‌ی روژه کایوا (۲۰۱۲) و جایزه‌ی گره‌گور فون رتسوری (۲۰۱۳) است. این کتاب به زبان‌های بسیار (دست‌کم هجده زبان تاکنون) ترجمه شده است.

برای آشنایی با نثر و متن کتاب بخش کوچکی از فیناله‌ی فصل اول را بخوانید:

...از دو کوچه گذشتیم بی‌آن‌که کلامی حرف بزنیم. نگاه‌مان به سنگ‌فرش ترک‌خورده‌ی پیاده‌رو بود یا به تپه‌های سبز سیر در دوردست که درختان ئوکالیپتوس و تیرک‌های تله‌فون، مثل فلس‌های تمساح خیلا، بر آن‌ها دیده می‌شد. وقتی وارد شدیم و از پله‌های سنگی بالا رفتیم لاورده پا سست کرد که من پیش بروم. اولین‌بار بود هم‌چو جایی می‌آمد و مختصات رفتار متناسب را نمی‌دانست. تردیدش به تردید حیوانی می‌مانست که در موقعیتی خطرناک گرفتار شده باشد. در اتاق مبله دو دانش‌آموز دبیرستانی، دو نوجوان که باهم چیزی می‌شنیدند و گاه‌گاه به هم نگاه می‌کردند و هرزه می‌خندیدند و مردی با کت‌وشلوار و کراوات و کیف‌دستی چرمی رنگ‌ورورفته بر زانوان‌اش دیدیم که بی‌شرمانه خروپف می‌کرد. خواسته‌مان را برای زن پشت میز توضیح دادم. هویدا بود زن به درخواست‌های عجیبی ازاین‌دست عادت دارد. چشم ریز کرد بل‌که من را بشناسد یا متوجه شد پیش‌تر بارها آن‌جا آمده‌ام و بعد دست‌اش را پیش آورد و گفت:
«عرض کنم که... چی می‌خواین گوش بدین؟»
لاورده مثل سربازی که تفنگ‌اش را به‌نشانه‌ی تسلیم واگذار می‌کند نوار را به او داد. لکه‌های گچ چوب بیلیارد بر انگشت‌هاش کاملاً هویدا بود. رفت و پشت میزی نشست که زن به او نشان می‌داد. هیچ‌وقت او را این‌قدر حرف‌شنو و فروتن ندیده بودم. هدفون بر گوش گذاشت، تکیه داد و چشم‌هاش را بست. من هم در این میان پی چیزی بودم که مشغول‌اش شوم تا زمان بگذرد. دستان‌ام چنان مجموعه‌ی اشعار سیل‌وا را برگزید که انگار هیچ قصدی در انتخاب آن نداشتم (شاید جشن سال‌گشت به شکلی خرافات‌گونه بر من اثر گذاشته بود). نشستم، هدفون برداشتم و با حس عبور از زندگی حقیقی یا نزدیک‌تر شدن به زندگی حقیقی، حس آغاز زندگی در بعدی دیگر، آن را بر گوش‌ام گذاشتم. وقتی «شبانه» شروع شد، وقتی صدایی ناشناس ـ صدایی باریتون که با اجرای نمایشی پهلو می‌زد ـ اولین خط شعر را بازخواند که همه‌ی کلمبیایی‌ها دست‌کم یک‌بار خوانده‌اند، متوجه شدم ریکاردو لاورده گریه می‌کند. صدای باریتون با هم‌نوازی پیانو گفت «شبی عطرآگین» و ریکاردو لاورده که این‌ها را نمی‌شنید در چندقدمی من پشت دست‌اش را و بعد کل آستین‌اش را به چشم‌اش کشید، «با زمزمه‌ها و آوای موسیقی پرواز بال‌ها». شانه‌های ریکاردو لاورده لرزیدن گرفت و سرش فرو افتاد، دستان‌اش را مثل کسی که دعا می‌کند به‌هم جفت کرد. سیل‌وا به صدای باریتون نمایشی گفت «سایه‌ی تو، سست و نزار، سایه‌ی من، قامت‌گرفته از نور ماه». نمی‌دانستم به لاورده نگاه بکنم یا نکنم، او را در غم‌اش تنها بگذارم یا بروم و جویای احوال‌اش شوم. یادم هست به‌خودم گفتم خوب است دست‌کم هدفون را از گوش‌ام بردارم و با این کار، مثل بقیه‌ی اتفاقاتی که آشنایی من و لاورده را رقم زده بود، بی‌حرف‌زدن او را به گفت‌وگو با خودم وا دارم. یادم هست این کار را نکردم و در سکوتی ایمن شنیدن شعرخوانی را پی گرفتم که در آن مالیخولیای شعر سیل‌وا بی‌این‌که خطری ایجاد کند غم‌گین‌ام می‌کرد. حس می‌کردم غم لاورده غمی خطرناک است، نگران محتوای این غم بودم اما به‌فراست خوددار ماندم و پیش نرفتم که ببینم چه شده است. زنی را که لاورده منتظرش بود، نام‌اش را، به‌خاطر نداشتم و او را با حادثه‌ی ئل دی‌لوویو مرتبط نمی‌دیدم، اما در صندلی‌ام ماندم و هدفون را بر گوش نگه داشتم و تلاش کردم در غم لاورده دخالت نکنم. حتا چشم‌ام را بستم که نگاه خیره‌ی ناخواسته و ناجورم مایه‌ی آزارش نشود، بل‌که در شلوغی این محل عمومی مختصر حریمی خصوصی برای خود دست‌وپا کند. در سرم، و تنها در سرم، سیل‌وا گفت: «و حالا سایه‌یی کشیده و یک‌تا بودند.» در دنیای درونی‌ام، سرشار از صدای باریتون و کلمات سیل‌وا و موسیقی شلوغ پیانو که کلمات را در میان می‌گرفت، زمانی گذشت که در حافظه‌ام کش‌دار می‌شود. کسانی که به شنیدن شعر عادت دارند می‌دانند این حالت چه‌گونه رخ می‌دهد: زمان مثل مترونوم گرفتار خطوط شعر می‌شود و در همان حال مثل زمان در خواب منبسط و مایه‌ی پراکندگی و سردرگمی می‌شود.
وقتی چشم باز کردم لاورده رفته بود.
هنوز هدفون بر گوش‌ام بود وقتی پرسیدم: «کجا رفت؟» صدا بیش‌ازحد بلند بود و واکنش مضحک من برداشتن هدفون و تکرار پرسش بود، انگار که خیال کرده باشم زن پشت میز بار اول سوآل‌ام را نشنیده است.
پرسید: «کی؟»
گفتم: «دوست‌ام.» اولین‌بار بود که لاورده را دوست خودم می‌خواندم و احساس مسخره‌یی سراغ‌ام آمد: نه! لاورده دوست من نبود. «آقایی که اون‌جا نشسته بود.»
زن گفت: «آهان! نمی‌دونم. چیزی نگفتن.» بعد رو برگرداند و جوری بی‌اطمینان تجهیزات صوتی را وارسی کرد که انگار من به کار او اعتراض کرده‌ام. بعد گفت: «من نوارو به‌شون پس دادم. می‌تونین از خودشون بپرسین.»
از اتاق بیرون آمدم و سردستی ساختمان را جست‌وجو کردم. خانه‌ی آخرین روزهای زندگی خوزه آسون‌سیون سیل‌وا حیاط‌خلوتی در میانه داشت مستقل از راه‌روهایی با پنجره‌های باریک شیشه‌یی که در زمان زندگی شاعر وجود نداشت و حالا برای بازدیدکنندگان سرپناه باران بود. صدای قدم‌هام در آن راه‌روهای ساکت طنینی نداشت. لاورده نه در کتاب‌خانه بود، نه بر نیم‌کت‌های چوبی نشسته بود و نه در اتاق کنفرانس بود. حتماً رفته بود. طرف در ِباریک خانه رفتم، از برابر نگهبانی با ئونی‌فورم قهوه‌یی گذشتم که مثل اوباش فیلم‌ها کلاه کج گذاشته بود، از اتاقی که صد سال پیش شاعر در آن به سینه‌ی خود شلیک کرده بود گذشتم و وقتی وارد خیابان چهاردهم شدم دیدم خورشید پس ِساختمان‌های بولوار هفتم پنهان شده است، دیدم چراغ‌برق‌های زردرنگ خیابان انگار که خجالت کشیده باشند یکی‌یکی روشن می‌شوند و بعد ریکاردو لاورده را با بارانی بلند و سر فروافتاده دیدم که دو کوچه جلوتر می‌رفت و به همین زودی جلو باش‌گاه بیلیارد رسیده بود. به خودم گفتم: «و حالا سایه‌یی کشیده و یک‌تا بودند.» این خط از شعر بی‌دلیل به ذهن‌ام آمد و در همان حال موتورسیکلتی دیدم که تا آن لحظه بی‌حرکت بر پیاده‌رو مانده بود. شاید به‌این‌دلیل دیدم‌اش که دو سوارش اصلاً ذره‌یی تکان نخورده بودند. پای آن‌که پشت نشسته بود تا رکاب موتور بالا آمد و دست‌اش در نیم‌تنه‌اش پنهان شد. هردو کلاه ایمنی سرشان کرده بودند و آفتاب‌گیر ِچهره‌پوش ِهردو سیاه بود: چشم مستطیلی بزرگی بود در سری بزرگ.
به‌فریاد بر لاورده بانگ زدم، اما نه به‌این‌دلیل که می‌دانستم هم‌الان چه اتفاقی براش خواهد افتاد، نه به‌این‌دلیل که می‌خواستم به او هشدار بدهم، فقط می‌خواستم به او برسم، حال‌اش را بپرسم و بل‌که به او کمک کنم. اما لاورده صدای من را نشنید. قدم‌هام را بلندتر برمی‌داشتم و از لابه‌لای عابران پیاده‌رو تنگ پیش می‌رفتم و کنار خیابان می‌رفتم که اگر لازم شد سریع‌تر بروم، وارد خیابان شوم و ناخواسته با خود می‌گفتم: «و حالا سایه‌یی کشیده و یک‌تا بودند.» یا نمی‌گفتم بل‌که مثل جرنگه‌یی که در سرمان می‌شنویم و نمی‌توانیم نشنویم تحمل‌اش می‌کردم. در گوشه‌ی بولوار چهارم اتوموبیل‌ها در شلوغی ترافیک دم غروب آرام‌آرام در خیابان ِیک‌خطه پیش می‌رفتند و وارد خیمه‌نس می‌شدند. جلو یک اوتوبوس سبز، که همان‌جا چراغ‌هاش را روشن کرد و گردوغبار خیابان و دود اگزوزها و اولین قطره‌های ریز باران را مرئی کرد، فضا یافتم که از خیابان رد شوم. وقتی به لاورده رسیدم، یا آن‌قدر به او نزدیک شدم که ببینم شانه‌های بارانی‌اش بر اثر بارش باران تیره‌تر دیده می‌شود، به باران فکر می‌کردم و به یافتن سرپناه. گفتم: «همه‌چی درس می‌شه.» حرفی یاوه بود چون نمی‌دانستم همه‌چیز اصلاً چه هست، چه برسد به این‌که درست می‌شود یا نمی‌شود. ریکاردو با چهره‌یی به‌هم‌پیچیده از درد به من نگاه کرد و گفت: «ئه‌له‌نا هم توش بود.» پرسیدم: «تو چی؟» جواب داد: «تو هواپیما!» یک آن گیج شدم و خیال کردم نام آئورا ئه‌له‌نا است، ئه‌له‌نا را با چهره و شکم برآمده‌ی آئورای باردار دیدم و گمان می‌کنم در آن لحظه احساسی تازه تجربه کردم که ترس نبود، هنوز ترس نشده بود، اما بسیار به ترس شبیه بود. بعد دیدم موتورسیکلت مثل اسبی جفتک‌پران به خیابان پرید، دیدم شتاب‌ناک مثل توریستی که پی نشانی می‌گردد نزدیک شد و درست در لحظه‌یی که بازوی لاورده را گرفتم، در لحظه‌یی که دست‌ام به آرنج آستین چپ بارانی‌اش چسبید، سرهای بی‌چهره به ما نگاه کردند. تپانچه‌شان، بی‌تعارف و بی‌تشریفات مثل دستی فلزی، ما را نشانه گرفت و دو تیر شلیک شد. صدای شلیک را شنیدم و لرزه‌یی آنی در هوا احساس کردم. یادم هست قبل ِاین‌که ناگهان وزن تمام بدن‌ام را احساس کنم دست‌ام را بالا بردم که سپر سرم باشد. پاهام سست شده بود و نگه‌ام نمی‌داشت. لاورده بر زمین افتاد و من با او افتادم. دو بدن بی‌صدا بر زمین افتاد و مردم فریاد کشیدند و صدای زنگ و همهمه در گوش‌ام بلند شد. مردی کنار بدن لاورده آمد بل‌که او را بلند کند و یادم هست وقتی دیگری سراغ من آمد که به من کمک کند غافل‌گیر شدم. گفتم یا یادم می‌آید گفتم من خوب ام! چیزی‌ام نشده است! خوابیده بر زمین دیدم کسی میان خیابان پرید، مثل کشتی‌شکسته‌ها دست تکان داد و جلو وانتی سفید که به کنج خیابان می‌پیچید ایستاد. چندبار نام ریکاردو را به زبان آوردم. گرمایی در شکم‌ام احساس کردم و به خودم گفتم نکند خودم را خیس کرده‌ام، اما بی‌درنگ فهمیدم آن‌چه تک‌پوش خاکستری‌ام را خیس کرده ادرار نیست. کمی بعد بی‌هوش شدم اما آخرین تصویری که به‌روشنی در ذهن‌ام مانده است تصویر بدن‌ام است که به هوا بلند شد و تصویر مردانی که جهدکنان من را، مثل سایه‌یی کنار سایه‌ی دیگر، کنار لاورده پشت وانت گذاشتند و لکه‌ی خونی کف وانت ماند که در آن ساعت، با آن نور کم، به سیاهی آسمان شب بود.

http://www.vandadjalili.com/article/7/

http://www.cheshmeh.ir/book/صدای-افتا...


خرید کتاب صدای افتادن اشیا
جستجوی کتاب صدای افتادن اشیا در گودریدز

معرفی کتاب صدای افتادن اشیا از نگاه کاربران
فصل های اولیه شامل کشیدن ضبط سیاه و سفید در یک آپارتمان مرده و سرنوشت فروشندگان مواد مخدر از حیوان خانگی حیوان خانگی فرار می کند و این همه به اندازه کافی مناسب است. نیمی از این کتاب شامل یک فریبندگی از انفجار هوایی نمایش است که من را به عنوان رئالیسم نیمه جادویی بی رحم منصوب می کند و توسط شخصیت اصلی و یک زنبور عسل زنبور عسل مرموز پیوسته و بسیار ضعیف است. این به من یادآوری کرد، خداوند به من کمک می کند، از بچه ها در پل های مدیسون کانادایی، بازسازی داستان عشق بر اساس عکس های قدیمی و نامه ها. به عبارت دیگر، آن را به عنوان خالص خالص زدم. علاوه بر این، احساس کردم که کتاب Bogatá، سایه پابلو اسکوبار، و یا مصائب زمان گذراندن را ندیده است، اگرچه به وضوح به معنای آن بود که همه چیز را انجام دهیم. ساکنان بوگوتا اندکی از هم جدا هستند و شهر در ارتفاع زیاد ایستاده است، ایده من برای آوردن یک شهر برای زندگی نیست. به نظر می رسد مانند یک غول در مورد آن؛ من فقط در مورد آنچه که بسیاری از مردم در این چیز می بینند خیلی گیج شده ام. (اگر شما یک کتاب را بخواهید که تلفیقی از تاریخ را با تراژدی شخصی دقیق ترسیم کند، اد نشان می دهد هری Mulischs The Assault است که شاهکار است.)

مشاهده لینک اصلی
اگر این کتاب توسط هرکسی به جز کلمبیایی نوشته شده بود، من از کلمبیا و قاچاق مواد مخدر استفاده میکردم، اما به دلیل آنکه توسط کسی که در طول سال های ناپایدار زندگی می کرد نوشته شده بود، او حق دارد. آن را در مورد ارباب مواد مخدر یا پول یا فساد نیست. آن را در مورد مردم در وسط گیرنده، اکثریت قریب به اتفاق افرادی که هیچ ارتباطی با جنگ علیه مواد مخدر ندارند، اما خود را به عنوان نتیجه غیر منتظره خود می بینند. من نمی توانم بگویم که واسکوز بوگوتا را خوب توصیف کرد، زیرا می توانست بدون او تصور کند، اما او را به عقب برگرداند: در خانه ما قفل شده بود، زیرا کسی مورد قتل قرار گرفته بود، با شنیدن خشونت های خشن با بیش از حد بسیاری از افراد بیگناه در راه از کار و یا فروشگاه مواد غذایی، دیدن اجسام در کنار جاده ها و یا روی تخت کامیون و تعجب اینکه چگونه و اگر آنها در این غرق شدن غوطه ور شدند. به یاد می آورم حس ناخودآگاه از دانستن اینکه نمی توانم به یک نگهبان، یک پلیس، یک سیاستمدار اعتماد کنم، اعتقاد دارم، اما همچنین افرادی که شجاع هستند که زندگی خود را (و خانواده هایشان زندگی می کنند) در خط می اندازند تا کشور خود را به دست بیاورند و دانش اکثریت مردم را بشناسند خوب و شریف و بهتر از این رنگ در کشورشان بود. این کمبود اکسیژن هنگام ورود به بوگوتا سرد اما زیبایی و گرما غیر قابل تحمل شما به سختی می تواند تنفس کند (اما نفخ شما آن را دوست داشت) در ساحل. افراد محروم، بیگانه باران به نقطه سیل. مزرعه درختان. اشکالات بله، این همان کلمبیا است که من آن را به یاد دارم. کلمبیا مکان مناسبی برای زندگی من نبود، با یک شلیک طولانی، اما خواندن این احساس خویشاوندی به آن و تمایل به بازدید. من می توانستم واسکوس را برای کشور زیبای خود و همچنین دلتنگی او حس کنم. چیزی که مورد علاقه من در مورد کتاب عنوان است. من فکر میکنم در مورد این احساس عجیب و غریب سقوط و دانستن اینکه وقتی و کجا میروید، فکر میکنم که هیچ صدایی برای سقوط وجود ندارد - در آن لحظه نفس خود را نگه دارید - فقط چیزهایی که افتادهاند. این تنها در نتیجه است که شما سقوط را ارزیابی می کنید، اما حتی پس از آن شما نمی توانید کاملا احساس سقوط. از طریق این نمادگرایی، واسکوس از آنتونیو برای نماد کلمبیا به عنوان یک کل استفاده می کند، در نهایت متوجه شد و قادر به تغییر سقوط و واپسین نیست، کاملا آن را تحت تأثیر قرار داده است، اما تحت تأثیر عمیق و شخصی قرار گرفته است. او فقط نماینده کلمبیایی نیست، بلکه همه ما در آن لحظه زمانی که متوجه می شویم که زندگی ما به همان شیوه ای که ما برنامه ریزی کرده اید معلوم نشده است و ما تصمیم نگرفتهایم، اما به طور کورکورانه ما این را باور کردیم. همانطور که Vasquez آن را به روشنی بیان می کند: @ بزرگسالان آن را با توهم کنترل نفوذ می کند، و شاید حتی به آن بستگی دارد. منظورم این است که سرچشمه سلطه بر زندگی خودمان است که به ما اجازه می دهد که مثل بزرگسالان احساس کنیم، زیرا بلوغ را با خودمختاری می نامیم، حق مستقل برای تعیین اینکه چه اتفاقی برای ما اتفاق خواهد افتاد. دلتنگی به زودی یا بعد از آن اتفاق می افتد، اما همیشه می آید، هیچ وقت ملاقات را از دست نمی دهد، هرگز آن را ندارد @ من همیشه مانند آنتونوویا دوست نداشتم، اما داستان او جالب بود. من تا به حال کمی از مقاومت غرق در داستان Elaines با کمی بیش از حد از نظر او معتقد است که از بازسازی او و مایاها آمد، اما این تنها شکایت من است. من بسیار از این کتاب لذت بردم (و نوشته Vasquezs، اما بعد دوباره من تمایل به ادبیات اسپانیایی را دوست دارم)، اما نمی توانم بگویم که چقدر ID آن را توصیه می کنم از آنجایی که آن را در چنین سطح شخصی خواندید. من متوجه می شوم که همه کتاب ها از طریق تجربیات شخصی ما در سطح شخصی خوانده می شوند، اما این یکی بیشتر از دیگران است. فکر می کنم کتاب احتمالا در ابتدا کمی بیش از حد رامبل می شود، اما من ذهن نداشتم.

مشاهده لینک اصلی
صدای چیزهایی که در حال سقوط است، رمان سوم خوان گابریل واسکوز است. ماریو وارگاس لوسا نویسنده را یکی از جدیدترین صداهای ادبیات آمریکای لاتین دانسته است. کار Vásquezs واکنش به واقع گرایی جادویی، به ویژه گابریل گارسیا مارکز است. او می گوید: \"من می خواهم این سخنان پوچ آمریکای لاتین را به عنوان یک قاره جادویی یا شگفت انگیز فراموش کنم. در رمان من یک واقعیت نامتناسب وجود دارد، اما آنچه که در آن ناسازگار است، خشونت و بی رحمی تاریخ و سیاست ما است. @ رمان در بوگوتا قرار دارد، جایی که واسکوز زندگی می کند، و در مورد تاریخچه کشور خود، کلمبیا. این شروع با تیراندازی یک هیپو است که از یک باغ وحش محروم شده که یک بار توسط پابلو اسکوبر، غول پیکر مواد مخدر شناخته شده، فرار کرده است. این حادثه، شخصیت مرکزی، آنتونیو یامارا، استاد دانشگاه حقوق جوان در جهان، را به یاد می آورد تا زمانیکه ریکاردو لارورد را در یک سالن بیلیارد بوگوتا ملاقات کرد، به یاد می آورد که حافظه سرکوب شده به خاطر آن چه اتفاق افتاده بود، به یاد می آورد. خاطرات ممکن بود 20 سال پیش، در دهه 1970، زمان ترس و خشونت برای کلمبیا. فضای یک ظلم و ستم است. داستان در ادامه جزئیات خشونت وحشیانه ای که در آن زمان عادی بود، همانطور که زندگی یامرارا و عاشق حامله اش از کنترل خارج می شد. او به بررسی زندگی خود و خانواده و دوستانش میپردازد و نتیجه میگیرد که همه آنها اخیرا در گذشته کشمکشهای تاریخی کشورش را تحت تأثیر قرار داده است. این رمان در مورد رابطه پیچیده بین حافظه و تروما، مزایا و مجازات های مجدد بازنشستگی گذشته است. @ این موضوعی است که Vásquez در تمام رمان هایش مورد بررسی قرار داده است. نویسنده در داستان به حساب می آید، و شاید سعی در کنار هم بگذارد، جنبه ای که او می گوید بیشتر کالمبی ها ترجیح می دهند که سال ها از خشونت های مربوط به مواد مخدر را فراموش کنند. واسکوز می گوید هیچ کس نمی خواهد اعتراف کند که چیزی اشتباه است. این رمان به طور خاص به عنوان شاهکار سبک شناخته می شود. یکی از منتقدان گفته است: حافظه @ Antonyosauditory @ با سقوط پر از گلوله است؛ هواپیما در هوا میانه؛ بدن انسان را ترور کرد اشک ... در این رمان بسیار تاثیرگذار، این رنج خاموش است که بیشتر از آن غافل است. @ من کمتر از یک چهارم این رمان را مطالعه کرده ام و بنابراین نمیتوانم آن را به درستی ارزیابی کنم. ظاهرا در یک سطح یک هیجان انگیز روانشناختی محرک و اصلی است که شامل قاچاق مواد مخدر و سقوط هواپیما است. اما فکر خواندن بیشتر باعث خستگی من می شود.

مشاهده لینک اصلی
فقط چیزی درباره این کتاب وجود داشت که کاملا سبک بود. یکی از کتاب های به خوبی ساخته شده من تا کنون خوانده ام. عنوان نیز مناسب است، زیرا همه چیز در این رمان سقوط می کند، هواپیماها سقوط می کنند، سقوط امپراطوری مواد مخدر، یک باغ وحش قدیمی و املاک که بعدها به اسکوبار مربوط می شود، به خرابی می افتد، کشور قربانی مواد مخدر و تروریسم می شود و در نهایت بدن هایی که شلیک می شوند، بی صدا می افتند. پروس صاف، محیط و رئالیسم است که Bogata در 1970s بود. تاریخ کشوری که توسط مواد مخدر نابود شده است، راه هایی که مردم در طول این دوره از آن زندگی می کنند، برای همیشه اثر می گذارند. شخصیت های اصلی و جامع هستند. این رمان همچنین به بررسی چگونگی ایجاد خاطرات می پردازد، اینکه آیا آنها قابل اطمینان هستند و چگونه می توانند بعدا تغییر و تأثیر بگذارند. سرنوشت و مرگ به روش های مختلفی مورد بررسی قرار می گیرد، مانند دوستی، روابط و عشق. نیاز واقعی ما به عشق و درک است. گاهی اوقات ما درباره امپراتوری مواد مخدر و اثرات آن می خوانیم، اما این کتاب نشان داد که چگونه می توان با آن امپراتوری، برنامه های خود که در آن زمان صدای بسیار ساده ای دارند، چقدر ساده است، اما چقدر می تواند به طور جدی سقوط کند و همه چیز را به آنها بدهد. داستان شگفت انگیز این کتاب یک ستاره کرکوس به دست آورد و به صراحت به این نتیجه رسید.

مشاهده لینک اصلی
این یک کتاب فوق العاده ای است. راوی بسیار نامطلوب و بی اهمیت است. نویسنده ناموفق سعی کرد سه روایت را به یکی بسپارد. این امر منجر به این شد که داستان در تمام نقاط و مسائل پیاپی باشد. این حتی به خوبی نوشته نشده است: Vasquez باید یاد بگیرد که نویسندگان خوب باید نشان دهند و نه بگویید. این رمان شامل مقادیر زیادی از گفتن @ گفتن خوب حتی برای محتوای عمیق فداکار نیست؛ عمق زیادی در پشت آنچه واسکوس سعی دارد به خواننده منتقل کند. اگر شما وقت خود را ارزشمند و بخواهید ادبیات خوبی در آمریکای جنوبی را بخوانید، گابریل گارسا ماورکز را انتخاب کنید.

مشاهده لینک اصلی
کتاب های مرتبط با - کتاب صدای افتادن اشیا


 کتاب گروگانگرفتگی
 کتاب گروگانکشتگی
 کتاب صبر کن تا هلن بیاد
 کتاب همسایه بغلی 2
 کتاب مجموعه پائولو کوئلیو (7 جلدی با قاب)
 کتاب هرگز به سنجاب اعتماد نکن