صبح، شبیه چیزی که از صبح میفهمی نیست. اگه عادت نداشته باشی، حتی شاید ملتفتش نشی. فرقش با شب خیلی ظریفه، باید چشمت عادت کنه. فقط یههوا روشنتره. حتی خروسهای پیر هم دیگه اونارو از هم تشخیص نمیدن.
هوای گند یه شب قطبی رو تصور کنید. روزهای قشنگ ما شبیه همونه.
ژوئل اگلوف (1970) پس از تحصیل در رشتهی سینما، به فیلمنامهنویسی روی آورد، اما اکنون خود را وقف نوشتن کرده است. اولین رمان او، ادموند گانگلیون و پسر، توجه منتقدان را بهخود جلب کرد و در سال 1999 برندهی جایزهی الن فورنیه شد. اثر حاضر (رمان منگی) نیز در سال 2005 جایزهی لیورانتر را دریافت کرد.
خرید کتاب منگی
جستجوی کتاب منگی در گودریدز
معرفی کتاب منگی از نگاه کاربران
این کتاب رو باید «حس» کرد. از سوسکِ روی جلدش گرفته تا اون فصلی که بورچ «بوی بهار» رو حس میکنه تا جنسِ کاغذِ کتاب!
یه سری روایت کوتاه مقطّع ه از زندگی راوی، توی یه ناکجاآبادِ «نمور» و تاریک. با این که «اتفاق»ی به اون صورت نداره، ولی برای من عمیقاً جذاب بود. شاید چون راویش شبیهِ خودم بود یه جاهایی. [ر.ک به اون فصلی که عاشقِ معلمِ بچههای مهدکودک میشه؛ و اون جایی که با بورچ میره که خبرِ مرگِ همکارشون رو به زنش بده.]
خیلی دوستش داشتم این رو. خیلی. از همون بخشِ اوّل فهمیدم که دوستش خواهمداشت.
جدا عالی بود. :}
با تشکر از آیدای کارپهدیم بابتِ معرفیش توسط پُست وبلاگ.
«اونقدر خاطره از خودم درآوردم که دستآخر قصهی خودمون رو باور کردم، ولی اینجاش عجیب ه که این باور بهم قوتقلب نمیداد که برم باهاش حرف بزنم. برعکس، روزبهروز شلتر میشدم. ما همینجوری خوشبخت بودیم، جامون تو سر من گرمونرم بود. نمیتونستیم بهتر از این باشیم. پس چه فایدهای داشت؟» - صفحهی 63
«خاطرههایی که دارم شبیه پرندههایی هستن که افتادهن تو نفت سیاه. ولی بههرحال، خاطرهن. آدم به بدترین جاها هم وابسته میشه. اینجوری ه.» - صفحهی 12
مشاهده لینک اصلی
_
«صبح شبیه چیزی که از صبح سراغ داری نیست. اگه عادت نداشته باشی، حتی شاید ملتفتش نشی. فرقش با شب خیلی ظریفه، باید چشمت عادت کنه. فقط یه هوا روشنتره. حتی خروسهای پیر هم دیگه اونا رو از هم تشخیص نمیدن. بعضی روزها، چراغهای خیابون خاموش نمیشن. با این همه، خورشید بالا اومده، حتماً، اونجاست، یه جایی بالای افق، پشت مه، دود، ابرهای غلیظ و ذرات معلق. باید هوای گند یه شب قطبی رو تصور کنی. روزهای قشنگ ما شبیه همونه.»
_
رمان، همواره ژانر حاشیهنشینها و اقلیتها بوده است. این، در مورد رمان «منگی» هم صادق است. منگی دربارۀ شخصیتی بینام است. این شخصیت که راوی داستان هم هست، همچون اکثر آدمهای دورو برش در یک کشتارگاه کار میکند. کاری که دوستش ندارد و به امید اینکه روزی بتواند کشتارگاه و محل زندگیاش را ترک کند، روزها را میگذراند. اما او فقط حرف میزند. عملی در کار نیست. دریغ از یک گام به جلو. او حتی تلاش نمیکند تا لااقل شکست بخورد. او اسیر محیط، کار و جامعهاش مانده و تنها آرزوی رهایی از این موقعیت را دارد. عنوان رمان -منگی- اشاره به همین وضعیت دارد. او منگ است. میداند، وضعیتی که دارد وضعیت مناسبی نیست اما وضعیت مناسب را هم نمیشناسد. آدمها از چیزی که نمیشناسند، میترسند و راوی هم از این وضعیت مستثنا نیست. او میترسد و هیچ گامی به جلو برنمی دارد. در نتیجه هیچگاه از جایش تکان نمیخورد. این حکایت، حکایتی مکرر در جهان معاصر است. جهان معاصر، انسانها را در وضعیتی مشابه وضعیت راوی «منگی» قرار داده است. وضعیتی که از آن به «اختگی» هم میتوان تعبیر کرد. ساختار رمان هم در خدمت همین وضعیت است. تکلیف کتاب با خودش مشخص نیست. اکثر فصلها به جایی نمیرسند. تنها مجموع فصلهاست که ما را با یک رمان روبه رو میکند.
اگلوف را با کافکا مقایسه کردهاند. اگرچه در «منگی» خواننده بسیار وسوسه میشود تا کشتارگاه را تمثیلی همچون «قصر» کافکابپندارد، اما به نظر میرسد نویسنده تنها قصد داشته همان وضعیت «منگی» انسان معاصر را نشان دهد نه کشتارگاه را به عنوان محل بردگی کارگران.
در رمان منگی تنها یک فرد که همان راوی است میفهمد که در وضعیت منگی است. اگرچه نمیتواند کاری بکند، اما همین دانستن او را از امثال بورچ و پینیولو متمایز میکند. در حقیقت فرد حاشیهنشین و در اقلیت «رمان» همان راوی بینام است.
منبع:اقلیت
مشاهده لینک اصلی
کتاب های مرتبط با - کتاب منگی
هوای گند یه شب قطبی رو تصور کنید. روزهای قشنگ ما شبیه همونه.
ژوئل اگلوف (1970) پس از تحصیل در رشتهی سینما، به فیلمنامهنویسی روی آورد، اما اکنون خود را وقف نوشتن کرده است. اولین رمان او، ادموند گانگلیون و پسر، توجه منتقدان را بهخود جلب کرد و در سال 1999 برندهی جایزهی الن فورنیه شد. اثر حاضر (رمان منگی) نیز در سال 2005 جایزهی لیورانتر را دریافت کرد.
خرید کتاب منگی
جستجوی کتاب منگی در گودریدز
یه سری روایت کوتاه مقطّع ه از زندگی راوی، توی یه ناکجاآبادِ «نمور» و تاریک. با این که «اتفاق»ی به اون صورت نداره، ولی برای من عمیقاً جذاب بود. شاید چون راویش شبیهِ خودم بود یه جاهایی. [ر.ک به اون فصلی که عاشقِ معلمِ بچههای مهدکودک میشه؛ و اون جایی که با بورچ میره که خبرِ مرگِ همکارشون رو به زنش بده.]
خیلی دوستش داشتم این رو. خیلی. از همون بخشِ اوّل فهمیدم که دوستش خواهمداشت.
جدا عالی بود. :}
با تشکر از آیدای کارپهدیم بابتِ معرفیش توسط پُست وبلاگ.
«اونقدر خاطره از خودم درآوردم که دستآخر قصهی خودمون رو باور کردم، ولی اینجاش عجیب ه که این باور بهم قوتقلب نمیداد که برم باهاش حرف بزنم. برعکس، روزبهروز شلتر میشدم. ما همینجوری خوشبخت بودیم، جامون تو سر من گرمونرم بود. نمیتونستیم بهتر از این باشیم. پس چه فایدهای داشت؟» - صفحهی 63
«خاطرههایی که دارم شبیه پرندههایی هستن که افتادهن تو نفت سیاه. ولی بههرحال، خاطرهن. آدم به بدترین جاها هم وابسته میشه. اینجوری ه.» - صفحهی 12
مشاهده لینک اصلی
_
«صبح شبیه چیزی که از صبح سراغ داری نیست. اگه عادت نداشته باشی، حتی شاید ملتفتش نشی. فرقش با شب خیلی ظریفه، باید چشمت عادت کنه. فقط یه هوا روشنتره. حتی خروسهای پیر هم دیگه اونا رو از هم تشخیص نمیدن. بعضی روزها، چراغهای خیابون خاموش نمیشن. با این همه، خورشید بالا اومده، حتماً، اونجاست، یه جایی بالای افق، پشت مه، دود، ابرهای غلیظ و ذرات معلق. باید هوای گند یه شب قطبی رو تصور کنی. روزهای قشنگ ما شبیه همونه.»
_
رمان، همواره ژانر حاشیهنشینها و اقلیتها بوده است. این، در مورد رمان «منگی» هم صادق است. منگی دربارۀ شخصیتی بینام است. این شخصیت که راوی داستان هم هست، همچون اکثر آدمهای دورو برش در یک کشتارگاه کار میکند. کاری که دوستش ندارد و به امید اینکه روزی بتواند کشتارگاه و محل زندگیاش را ترک کند، روزها را میگذراند. اما او فقط حرف میزند. عملی در کار نیست. دریغ از یک گام به جلو. او حتی تلاش نمیکند تا لااقل شکست بخورد. او اسیر محیط، کار و جامعهاش مانده و تنها آرزوی رهایی از این موقعیت را دارد. عنوان رمان -منگی- اشاره به همین وضعیت دارد. او منگ است. میداند، وضعیتی که دارد وضعیت مناسبی نیست اما وضعیت مناسب را هم نمیشناسد. آدمها از چیزی که نمیشناسند، میترسند و راوی هم از این وضعیت مستثنا نیست. او میترسد و هیچ گامی به جلو برنمی دارد. در نتیجه هیچگاه از جایش تکان نمیخورد. این حکایت، حکایتی مکرر در جهان معاصر است. جهان معاصر، انسانها را در وضعیتی مشابه وضعیت راوی «منگی» قرار داده است. وضعیتی که از آن به «اختگی» هم میتوان تعبیر کرد. ساختار رمان هم در خدمت همین وضعیت است. تکلیف کتاب با خودش مشخص نیست. اکثر فصلها به جایی نمیرسند. تنها مجموع فصلهاست که ما را با یک رمان روبه رو میکند.
اگلوف را با کافکا مقایسه کردهاند. اگرچه در «منگی» خواننده بسیار وسوسه میشود تا کشتارگاه را تمثیلی همچون «قصر» کافکابپندارد، اما به نظر میرسد نویسنده تنها قصد داشته همان وضعیت «منگی» انسان معاصر را نشان دهد نه کشتارگاه را به عنوان محل بردگی کارگران.
در رمان منگی تنها یک فرد که همان راوی است میفهمد که در وضعیت منگی است. اگرچه نمیتواند کاری بکند، اما همین دانستن او را از امثال بورچ و پینیولو متمایز میکند. در حقیقت فرد حاشیهنشین و در اقلیت «رمان» همان راوی بینام است.
منبع:اقلیت
مشاهده لینک اصلی