کتاب همه می میرند

اثر سیمون دوبووار از انتشارات فرهنگ نشر نو - مترجم: مهدی سحابی-معروف ترین رمان ها

The main character of the novel, Count Raymond Fosca, is an Italian nobleman who is cursed to live forever. The other main character is a beautiful, young theatrical actress named Regine. Regine is unable to accept the autonomy of others, in fact the mere existence of other people around her causes her to get irate. She is completely self-absorbed and narcissistic to the point that she can not sleep for the envy of those who are awake. She craves for immortality and paradoxically begs to be valued by a world which she herself deems worthless. Regine meets Fosca at a French resort where Fosca reveals to regina that he is cursed to live forever. Regine immediately fells in love with him and becomes obsessed by the thought that her performance could live for eternity in Fosca’s memory. Regine requests Fosca to recounts his past and Fosca begins to tell the story of his varied careers through seven centuries.


خرید کتاب همه می میرند
جستجوی کتاب همه می میرند در گودریدز

معرفی کتاب همه می میرند از نگاه کاربران
از کجا که واقعا زندگی ابدی نداشته باشد؟ به نظر من جاودانگی معجزه ای نیست که از معجزه به دنیا آمدن و مردن بزرگتر باشد
ما برای چیزهایی که به سرمان نخواهد آمد بر خود می لرزیم، و پیوسته بر همه ی چیزهایی که از دست نداده ایم اشک می ریزیم!


گفتم: پس هیچ چیز و هیچکدام از کارهایی که می کنم به نظر شما ارزشی ندارد، چون فناناپذیرم؟
گفت@ بله، درست است. به این زنی که می خواند گوش بدهید. اگر بنا بود نمیرد، آوازش اینقدر تاثرانگیز می شد؟
گفتم: پس این نفرینی است که دچارش شده ام؟


یکی از راهبان زندیقی که سوزاندیمش، پیش از مردن به من گفت: تنها راه درست این است که آدمی بر طبق وجدان خودش عمل کند. اگر این گفته درست باشد، کوشش برای سلطه بر زمین کار بیهوده ای است؛ برای انسانها هیچ کاری نمی شود کرد، زیرا نجاتشان فقط به دست خودشان است.
فکر میکردم وظیفه ام این است که دیگران را به زور به رستگاری برسانم؛ و اشتباهم این بود: شیطان وسوسه ام کرده بود.


کسانی هم هستند که ما آنها را سوزانده ایم و دم مرگ از ما ممنون بوده اند. این مردم خوشبختی را نمی خواهند؛ می خواهند زندگی کنند.
آنچه برایشان ارزش دارد هرگز آن چیزی نیست که به آنها داده می شود، بلکه کاریست که خودشان می کنند. اگر نتوانند چیزی را خلق کنند، باید نابود کنند. اما در هر حال باید آنچه را که وجود دارد طرد کنند، وگرنه انسان نیستند. و ما که می خواهیم به جای آنها دنیا را بسازیم و در آن زندانی شان کنیم، چیزی جز نفرت آنها نصیبمان نمی شود. این نظم، این آسایشی که ما آرزویش را داریم برای آنها بدترین نفرین است...
نه برای آنها و نه علیه شان کاری نمی شود کرد. هیچ کاری نمی شود کرد.
گفت: آزمایش به پایان رسیده. وگرنه خداوند ته مانده امیدی در دلم باقی می گذاشت.


ری شه گفت: انسانها باید خود و همنوعانشان را به خوشبختی برسانند.
شانه بالا انداختم و گفتم: انسان هرگز به خوشبختی نمی رسد.
گفت: اگر به عقل برسد خوشبخت می شود.
گفتم: انسان حتی طالب خوشبختی هم نیست. به وقت کشی قناعت می کند تا اینکه وقت او را بکشد.


هرگز از ظاهرشان برنمی آمد که از مردنی بودن خود خبر داشته باشند. در حالی که یک ضربه، سقوطی از بلندی، از جا در رفتن چرخ کالسکه و یا یک لگد اسب کافی بود تا کارشان را بسازد... گزش آشنایی را در دلم حس می کردم: روزی خواهد رسید که او را مرده ببینم.
آنان می توانستند با خود بگویند: من اول می میرم، با هم می میریم؛ و برایشان غیبت پایانی داشت...


خندید. خنده اش را با ولع در قلبم ضبط کردم. بخاطر همان روشنایی که به چهره اش نشست غرش دستگاه ها و بوی رنگ همه و همه دگرگون شد؛ زمان حالت مرداب ساکن را از دست داد. در زمین بسیار امیدها و حسرتها و نفرتها و عشقها وجود داشت. پایان کارشان مرگ بود؛ اما پیش از آن زندگی می کردند. نه مورچه بودند و نه سنگ: انسان بودند. از ورای لبخند آن کودک، ماریان دوباره ظاهر می شد و به من اشاره می کرد: به مردم ایمان داشته باش، با آنها باش، انسان باش...


می شود بدون امید زندگی کرد؟
بله، به شرط اینکه آدم باورهایی داشته باشد.
گفتم: من هیچ چیز را باور ندارم.
گفت: برای من، انسان بودن چیز پرارزشی است.
گفتم: انسانی در شمار انسانهای دیگر.
گفت: بله. همین کافیست. می ارزد که آدم بخاطرش زندگی کند، و بمیرد...


هرچیزی که بشر می سازد روزی خراب می شود، می دانم. و از همان لحظه ای که آدم به دنیا می آید مردنش شروع می شود. اما بین تولد و مرگ، زندگی وجود دارد.
تمام کارهای گذشته ی بشر به نظر واهی می رسد اگر فقط جنبه ی مرده و پوسیده ی آنها را در نظر بگیریم.


باید در زمان حال زندگی کرد، فوسکا.



در طول سالهایی که کتاب میخوندم منتظر خوندن چنین کتابی بودم و بالاخره! مطابق انتظارم؛ خیلی تاثیرگذار بود. این کتاب تا لحظه آخر پر از معنی، سرشار از مفهوم و دست در دست لحظه لحظه حیات آدمی با آدم قدم میزنه و نفس میکشه! اگه بدنبال مفهومی برای زندگی هستیم، بدست گرفتن این کتاب میتونه حداقل به آدم یه نگاه جدید بده... چیزی که مسلمه اینه که نمیشه براحتی دست از سر این کتاب برداشت، مدام بهش فکر میکنم


مشاهده لینک اصلی
از دوبوار انتظار بیشتری داشتم ولی سرجمع کتاب خوبی بود.گاهی روند کسل کننده ای پیدا می کرد و شخصیت پردازی میتونست بهتر باشه.
کتاب در رابطه با مردی به نام فوسکا است که در قرن چهاردهم معجونی رو میخوره که باعث میشه تا ابد زنده بمونه ولی رفته رفته
بیهودگی زندگی ابدی بر اعمال و انتخاب هاش سنگینی میکنه. مفاهیمی مثل عشق,نفرت,شجاعت و ترس بی معنا میشن و فوسکا خودش رو در دنیا تنها میبینه بین انسانهایی که قبل از رسیدن مرگ برای زندگی میجنگن.
داستان پنج بخش داره که در هرکدوم به دوره های مختلف تاریخ میپردازه. از جنگ های داخلی ایتالیا تا آلمان و کشف آمریکا و کشتار سرخ پوست ها و به بردگی گرفتن آفریقایی ها و انقلاب کبیر فرانسه.

مشاهده لینک اصلی
کتاب های مرتبط با - کتاب همه می میرند


 کتاب ناخدای بی کلاه
 کتاب موزه عشق مدرن
 کتاب معشوقه آخر
 کتاب یلداترین شب
 کتاب چیزی شبیه معجزه
 کتاب آتش سوران